نوشته شده توسط : داود عباسی

 

سلام عرض میکنم خدمت شما دوستان عزیز : از این که به وبلاگ من سر زدید .

 

 

تشکر ، در آینده ای نه چندان دور با مطالبی

عاشقانه ، عکس های عاشقانه ، اس.ام.اس های عاشقانه و ... هر چی که فکرشو کنی آپ میشم .  

دوستتون دارم . 



:: بازدید از این مطلب : 829
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 فروردين 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود عباسی

سلام دوستان عزیز از این که به وبلاگ من سر میزنید و نظر میدید تشکر :  

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان عاشقانه و آدرس www.loveee69.loxblog.com  ثبت کنید

و بعد به وبلاگ مراجعه کنید و بلاگ خودتون رو به ثبت برسونید . 



:: بازدید از این مطلب : 724
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود عباسی

 

لحظه ای که سال تحویل می شه ، تنها لحظه ایه که بی منت به من لبخند می زن


 کاش هر ثانیه برای من سال تحویل باشه تا لبخند همیشه مهمون لبهات بمون


سال نو مبارک

 

از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من

مناقشه بی‌پایانی را ادامه می‌دادند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او

همان جا بماند.


از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این

دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال

گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک،

شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به

خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به

وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفندها

را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما

نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی گردیم...»

چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق

عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و

بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»

اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر

از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام

شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت

به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش

نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین

روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از

بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می

زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید.

حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که

اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش

می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام. برای این که

نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن

برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و

عشق مخصوصی که بین‌شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و

سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.



:: برچسب‌ها: عشق , بیمارستان , عاشقانه , عکس , ,
:: بازدید از این مطلب : 833
|
امتیاز مطلب : 95
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : یک شنبه 28 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود عباسی

توي شبهاي سياه همه ي پنجره ها بر دل من بسته شده

توي اين جاده ي غمگين سكوت پاي تاول زده ام خسته شده

.

.

من كه به خالي عمر توي اين غصه و غم دور خود گرديدم

من كه روز روشنم با شمع بود پس چرا خنديدم پس چرا خنديدم

من كه عمرم به غم و غصه شتابان گزشت من كه گلها چيدام

من كه از زندگي خود سيرم من كه گردش دوار زمين كرد پيرم

من كه ازاتش و خاك من كه از گردش دوار زمين دل گيرم

پس چرا روح به جسمم بدميد پس چرا من ديدم پس چرا من ديدم

 



:: بازدید از این مطلب : 623
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود عباسی

تو اشك چشم خيسم را نديدي و شكستم من

در اين اندوه بي پايان در اين حسرت نشستم من

گلا در دست من پر پر شدن تو ساده رفتي



غم من را نديدي از دلم تو خسته هستي

شب مرگم رسيد و چشم تو در چشم من نيست

دو چشمون ترم را جز تو هيچ كسي سبب نيست
 



:: بازدید از این مطلب : 695
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : سه شنبه 26 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود عباسی

کاش میشد........!



کاش میشد هیچ کس تنها نبود

کاش میشد دیدنت رویا نبود

گفته بودی با تو می مانم ولی


رفتی و گفتی که اینجا جا نبود

سالیان سال تنها مانده ام

شاید این رفتن سزای من نبود

من دعا کردم برای بازگشت

دست های تو ولی بالا نبود

باز هم گفتی که فردا میرسی

کاش روز دیدنت فردا نبود

 



:: بازدید از این مطلب : 827
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : سه شنبه 26 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود عباسی

 خاطـــراتم و نوشــــتم روی یک برگـــــه ی کاغـــــــــذ    

  یادته بهـــــت می گفـــــتم تو رو می خــوام تا به آخر 

  یادته چشمـــای پاکت تو چشــــــای من نگاه کــــــرد   

  زبونــــــم گرفته بود و شــــده بودم مست و کافـــــــر 

  تو دلم آشوب و حســـرت ، تو قلـــبم عطــش عشقت   

 من با چشمام بهت می گفتم دوست دارم تا به آخر 

  کاش می شد حرف دلم و یکم از چشمام می خوندی   

 تا برای این دل من می شــــــدی ساقی و ساغـــــر 

 چه کنم دست خــــودم نیست ، دل دیـــونه اســــیره   

  نخواستی باشـــی تو عشقم یا باشی برام یه برادر 

 رفتی و نموندی پیشـــم ، دلم و ســــاده شکســــتی   

 هرچی گفتم عاشقــــم من ، نکردی حرفام و بــــــاور 

  آرزوم بـــود که تو باشــــی ، مــــبداُ و مقـــصد قلــــبم   

 توی دریای وجــــــودت ، من فقـــــط باشــــم شـــناور 

 ولی صد حیف و صد افسوس از این بخــته تیره ی من   

  قلبت و دادی به شخصـــی ، برات شد مونس و یاور 

 چی می شد یه بار می شـدی مرهم دلِ شکســـتم   

  فرشِ قرمزِ دلِ من زیرِ پــــات نمــــی شـــــد پـــرپــــر

 کاش می شد عقب می رفتش ، زمونه با خــاطراتش   

  تا که بینِ عقل و عشــقم ، نباشم همچـــون یه داورش  



:: بازدید از این مطلب : 805
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود عباسی

سلام : اینبار با کلی عکس عاشقانه ی زیبا به سراغتون اومدم .

امیدوارم که  خشتون بیاد . 

 

 

دوستای گلمممممممم برای اینکه عکس ها بهتر باز بشن به ادامه مطلب برید.

 

راستی خیلی به من امید میدین با نظراتتون . دوستتون دارم 



:: بازدید از این مطلب : 1105
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود عباسی

دوستان عزیز


من یک مجموعه داستان رو براتون اینجا گذاشتم که توی همه اونها یه جورایی از شروط عشق گفته شده.


ازتون می خوام بعد از اینکه داستان ها رو خوندید به سوالی که بعد از هر داستان اومده جواب بدید. لطفا در کنار هر جواب عنوان داستان روبنویسید.

در ضمن ممنون می شم اگر چیزایی رو که من فراموش کردم و به من یادآوری کنید و بگید غیر از اینا یه عاشق برای اثبات عشقش چکار می تونه بکنه. یا بهتر بگم، چکار باید بکنه؟!!

مرسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
 



:: بازدید از این مطلب : 701
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود عباسی

مجموعه داستانهای کوتاه عاشقانه«به سوال هر داستان جواب بدید»

 عشق موازی

سرکلاس دو خط سياه موازي روي تخته کشيد!! خط اولي به دومي گفت ما مي توانيم زندگي خوبي داشته

باشيم ..!! دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : بهترين زندگي!!! در همان زمان معلم بلند فرياد زد : " دو خط

موازي هيچگاه به هم نمي رسند" و بچه ها هم تکرار کردند:دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند. خط اولی

 گفت می شنوی اینها چه می گویند؟! می گویند ما به هم نمی رسیم! ولی من می گویم می رسیم به شرط

که…

شرط عشق چه بود؟!
 



:: بازدید از این مطلب : 836
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود عباسی

مجموعه داستانهای کوتاه عاشقانه«به سوال هر داستان جواب بدید»

مرد و نامرد

يه دختر كور توی اين دنياي نامرد زندگي ميكرد. اين دختر يه دوست پسر داشت كه عاشقش بود.

دختر هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم

يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره.

بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :

مراقب چشماي من باش من شرط عشق و به جا آوردم.

شرط عشق چه بود؟!
 



:: بازدید از این مطلب : 756
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : جمعه 19 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود عباسی

مجموعه داستانهای کوتاه عاشقانه«به سوال هر داستان جواب بدید»

عروس آبله رو

دختر جوانی آبله سختی گرفت. نامزدش به عیادت او رفت. چند ماه بعد، نامزد وی کور شد. موعد عروسی

 فرا رسید. مردم می گفتند: چه خوب! عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش هم نابینا باشد.

20 سال بعد از ازدواج، زن از دنیا رفت. مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب

کردند.مرد گفت : «من کاری نکردم جز اینکه شرط عشق را به جا آوردم.»

شرط عشق چه بود؟!
 



:: بازدید از این مطلب : 643
|
امتیاز مطلب : 520
|
تعداد امتیازدهندگان : 169
|
مجموع امتیاز : 169
تاریخ انتشار : جمعه 19 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود عباسی

مجموعه داستانهای کوتاه عاشقانه«به سوال هر داستان جواب بدید»

 

قلب

پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم

 

كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم

 

تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..

 

از پسر خبري نبود... دختر با خودش ميگفت : ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم

 

تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني... ولي اين بود اون حرفات؟!..

 

حتي براي ديدنم هم نيومدي...شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم..

 

آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد ...

 

چشمانش را باز كرد..دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟

 

دكتر گفت نگران نباشيد پيون قلبتون با موفقيت انجام شده. شما بايد استراحت كنيد.

درضمن اين نامه براي شماست..!

دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد.

بازش كرد. درون آن چنين نوشته شده بود:

سلام

عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش

كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..

پس نيومدم تا بتونم شرط عشق رو به جا بیارم ... اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.

(عاشقتم تا بينهايت)

 

دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

 

آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..

و به خودش گفت: چرا هيچوقت

حرفاشو باور نكردم؟!!!...

شرط عشق چه بود؟!
 



:: بازدید از این مطلب : 787
|
امتیاز مطلب : 520
|
تعداد امتیازدهندگان : 169
|
مجموع امتیاز : 169
تاریخ انتشار : جمعه 19 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود عباسی

مجموعه داستانهای کوتاه عاشقانه«به سوال هر داستان جواب بدید»

 

به خاطر هیچ

ازم پرسید به خاطره کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم "

بخاطر تو"، بهش گفتم : "بخاطر هیچکس"

پرسید : پس به خاطره چی زنده هستی؟ با اینکه دلم داد میزد "به خاطر دل تو"،

با یه بغز غمگین بهش گفتم: "بخاطر هیچی"


ازش پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت:

به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است.


افسوس که شرط عشق و فراموش کرده بودم!...

شرط عشق چه بود؟!
 



:: بازدید از این مطلب : 526
|
امتیاز مطلب : 521
|
تعداد امتیازدهندگان : 170
|
مجموع امتیاز : 170
تاریخ انتشار : جمعه 18 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود عباسی

مجموعه داستانهای کوتاه عاشقانه«به سوال هر داستان جواب بدید»

 

صدای عشق

در ساحلی نشسته بودم ناگهان صدایی به من گفت شرط عشق را به جا بیاور و بنویس، گفتم:

قلم ندارم! گفت: استخوانت را قلم کن! گفتم: جوهر ندارم! گفت: خونت را جوهر کن! گفتم:

کاغذ ندارم! گفت: پوستت را کاغذ کن! گفتم: چه بنویسم؟!

گفت: بنویس
{عشق من دوستت دارم}

شرط عشق چه بود؟!
 



:: بازدید از این مطلب : 507
|
امتیاز مطلب : 521
|
تعداد امتیازدهندگان : 169
|
مجموع امتیاز : 169
تاریخ انتشار : جمعه 18 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود عباسی

مجموعه داستانهای کوتاه عاشقانه«به سوال هر داستان جواب بدید»

 

جمله معروف ویلیام شکسپیر

دو نفر که همديگر را خيلي دوست داشتند و يک لحظه نمي توانستند از هم جدا باشند،

با خواندن يک جمله معـــروف از هــم جـــدا مي شــوند تا يکديگر را امتحان کنند

و هــر کــدام در انتظار ديگــري همديگر را نمي بينند. چون هر دو به صورت اتفاقي

به جمله معروف ويليام شکسپير بر مي خورند:

« عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده»

آنها هر کدام منتظر بودند تا دیگری شرط عشق را به جا بیاورد

شرط عشق چه بود؟!
 



:: بازدید از این مطلب : 795
|
امتیاز مطلب : 520
|
تعداد امتیازدهندگان : 169
|
مجموع امتیاز : 169
تاریخ انتشار : جمعه 18 فروردين 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد